(( کلاه گیس ))
حدود دو سال از آغاز جنگ تحمیلی و حملهٔ کشور عراق به ایران می گذشت . هر طور که بود ، با اصرار زیاد و کلافه کردن پدر و مادرم تونستم برای رفتن به جبهه رضایت نامه بگیرم . پدر و مادر مذهبی و مقیدی داشتم ؛ اما به خاطر تک فرزند بودن و علاقه شدید خانواده ، گرفتن رضایت نامه برای جبهه سخت بود . بالأخره با تمام مشقات ، توی برگه رضایت نوشتن : (( فقط تا پشت خط مقدم ! ))
سیزده سال داشتم و سنم برای اعزام به جبهه کم بود . برای اینکه فرمانده بسیج نتونه بهانه ای جور کنه و جلوی اعزامم رو بگیره ، با دست کاری تو شناسنامه ، تاریخ تولدم رو یک سال کشیدم جلو ، چهارده ساله شدم !
از شانس بد ، هم قدم کوتاه بود و هم بدن نحیف و لاغری داشتم . برای این مشکل هم چند تا کفی برای کفشم خریدم و سعی کردم موقع راه رفتن ، روی پنجه پا راه برم و خودم رو قدبلندتر نشون بدم ؛ طوری که راه رفتنم شبیه لک لک ها شده بود . برای اینکه لاغر و نحیف جلوه نکنم ، یک پارچه بزرگ دور شکمم بستم که بیشتر شبیه زن باردار شده بودم . اون قدر تابلو بودم که نقشه م سریع لو رفت و باعث شد فرمانده بسیج که همسایه ما هم بود و همه به نام آقا ماشاء الله می شناختنش ، بیشتر با من سر لج بیفته .
بالأخره تصمیم گرفتم دست به کارهای عجیب بزنم . یک روز وارد دفتر بسیج شدم و به اصرار خواستم که هر طور شده به جبهه اعزامم کنن ؛ اما هر کاری کردم ، فایده نداشت ؛ برای همین با فریاد به سمت آقا ماشاء الله حمله ور شدم . بیچاره خیلی شوکه شده بود و چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ، نمی دونست چیکار کنه ! من هم دست انداختم و کلاه گیسش رو از سرش برداشتم و الفرار !
تازه یک سال بود که آقا ماشاء الله وارد محله ما شده بود و کسی نمیدونست کچله و من جزو معدود افرادی بودم که این نکته رو فهمیده بود . یک روز موقع فوتبال بازی کردن ، توپ رو شوت کردم و به صورت آقا ماشاء الله برخورد کرد . دماغش قرمز شده بود و عینکش کج ؛ اما نكته جالب توجهش این بود که کلاه گیسش جابه جا شد . از اونجایی که تو کوچه تنها بودم و کسی به غیر از من نبود ، سوژه در و همسایه نشد .
خلاصه آقا ماشاء الله پشت سر من می دوید و التماس می کرد . چند تا کوچه رو دویدم . برگشتم دیدم نفس نفس زنان دست به دیوار گذاشته دیگه نای دویدن نداره . دلم براش سوخت . برگشتم گفتم : (( اگه بذاری برم جبهه ، کلاه گیست رو بهت پس می دم ؛ وگرنه داد و بیداد میکنم همه بیان کله کچلتو ببینن . ))
خدا از سر تقصیرات من بگذره . بنده خدا برای اینکه آبروش نره ، حاضر بود هر کاری انجام بده ، بعد از اینکه قسم خورد که بگذاره من برم جبهه ، کلاه گیسو بهش پس دادم . گفتم : (( فردا میآم و فرم اعزام به جبهه رو ازت می گیرم . ))
یک روز بعد رفتم بسیج محله برای گرفتن فرم ها . آقا ماشاء الله خیلی شاکی بود و هر لحظه امکانش میرفت که من رو بگیره و تا می خورم ، کتکم بزنه ؛ اما بازهم دمش گرم کاری با من نداشت . با حالت قهر فرم اعزام به جبهه رو دستم داد و گفت : (( بری دیگه برنگردی ! دست عزرائیل به همراهت . ))
از خوش حالی داشتم بال در می آوردم . فرم اعزام تو دستم بود . اصلاً باورم نمی شد ! پریدم بغل آقا ماشاء الله ، کلاه گیسشو کنار زدم ، کله کچلشو بوسیدم و دوباره کلاه گیسو گذاشتم سر جاش ، گفتم : (( حاجی ، حلالمون کن ، خیلی نوکرتم ! ))
آقا ماشاء الله هم با یک چشم غره گفت : (( فقط از جلوی چشمم دور شو نبینمت . )) بعداً از دلش درآوردم . چارۀ دیگه ای هم نبود ؛ ولی فهمیدم که گرفتن حلالیت چقدر سخته ؛ واسه همین سعی کردم دیگه کسی رو اذیت نکنم .
خلاصه از هفت خان رستم رد شدم و وقتی به پادگان جنوب رسیدم ، خدا رو شکر کردم ؛ اما این تازه اول ماجرا بود . بعد از ورود من به پادگان ، فرمانده جدید از نوک پا تا سر براندازم کرد و گفت : (( پسر تو اصلاً سن و سالت به جبهه و جنگ نمی خوره . اینجا چی کار میکنی ؟ ! ))
بادی به غبغب انداختم و گفتم : (( حاجی این طوری نگاه نکن ، من حریف یک لشکرم . هیچ کی حریفم نیست . ))
حاجی نیشخند تلخی زد و گفت : (( ببین پسر جان ، جبهه رفتن مرد میخواد ؛ پس این بازی ها رو در نیار . تو فرم رضایت پدر و مادرت هم نوشته فقط تا پشت خط مقدم ؛ یعنی حق نداری خط مقدم بری . تفهیم شد ؟ ))
از حرف های فرمانده حسابی لجم گرفته بود . با اکراه گفتم : (( بله )) ؛ اما تو دلم گفتم : (( بلایی به سرت بیارم که مرد بودن رو بفهمی ! ))
