خاطرات عبدالله عزیزی
عطر حرفهایش که با نسیم رحمت الهی و ماه ضیافت الله آمیخته میشد، خیلی زود دل هر رهگذری را به سویش میکشاند. بعد از سالها توفیق شنیدن خاطرات بزرگواران بسیجی و سپاهی و جهادی، که همه لذتبخش بوده اند، این بار شنیدن خاطرات جنگ از منظر یک دیدهبان جلوهای دیگر دارد.بعد از سال ها سکوت می گفت. از خاک تفتیده و خرماپزان جنوب تا برف و بورانِ ارتفاعات کردستان و مریوان و سردشت. شاهد صداقت و شجاعتی بودم که درامواج دریای وجودش موج می زد. بیشتر لفظ «ما » را به کار میبرد تا نکند ذرهای از اجرش در درگاه الهی کم شود و این،کار مرا دشوار میکرد. بارها مجبور بودم ناخواسته کلامش را قطع کنم و یادآور شوم که: «از خودتان بگویید. » اما او میخواست بیشتر از رفقایی بگوید که یکی یکی رفتند و مرگ را به سخره گرفتند و او مانده بود و دنیایی حسرت و…. .
